امیروزسافت, دانلود رایگان نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی . . . amiroozsoft

دانلود سریع و معرفی نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی

امیروزسافت, دانلود رایگان نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی . . . amiroozsoft

دانلود سریع و معرفی نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی

رمان جدید و زیبایی از امیروزسافت به نام عشق اطلسی


کمی که زیر بارون قدم زدم قصد برگشتن داشتم حس ششمم قوی شده بود به سمت مسیر رفتم طوفان شدید آدمو از جا حرکت میداد دیگه ترسیده بودم خوب نمیفهمیدم کجا بودم صدای هیچ کسی رو نمیشنیدم چون همه از ترس خیس شدن فرار کرده بودن انگار هیچکس به نقش رنگین کمون بعد از بارون فکر نکرده بود ای کاش میشد بعد از تحمل شلاق بارون قشنگی رنگین کمان رو دیداما نمیشد ! به دیواری تکیه دادم و روی پاهام نشستم و گریه کردم بلند  راحت
شونه هامو گرفت و بلندم کرد و سر پا نگهم داشت! نمیدیدمش اما می شناختمش چنان محکم بازوهامو گرفته بود تو دستاش که نزدیک بود ضعف کنم با چشمان گریون نگاش کردم بدون اینکه بدونم چشماش کجاست! سکوت کرده بود و سکوتش منو میترسوند با اینکه عطر تنش رو می شناختم  اما برای لحظه ای ترسیدم  چشمام رنگ معصومیت رو باخت و رنگ وحشت به خودش گرفت متوجه شد و گفت :
- نترس ! منم!
بازهم نگاش کردم بی اختیار و معصوم ! نمیدونم چرا از اینکه اشکمو میدید خجل نبودم چقدر خوب بود  که میشد ببینمش و چشم تو چشماش بدوزم بدون اینکه از طرز نگاش بترسم بازوهامو رها کرد و با عجز و آروم گفت :
- اطلس؟!

نگاش کردم با صدایی ضعیف ادامه داد : هر موقع می خوای به من نگاه کنی عینک دودیتو به چشمات بذار
برای لحظه ای متوجه منظورش نشدم صدای قدم هاش نشون دهنده ی این بود  که چند قدمی از من فاصله گرفته کمی بعد به کنارم برگشت و گفت : همه جا لیزه و سر شده مواظب باش دستت رو بده من  تا خیالم راحتر تر باشه
بعد از کمی مکث دستمو حرکت دادم سریع دستمو گرفت و با خودش کشید انگار بار اولی بود که گرمتای دستشو حس میکردم چقدر قوی بود! چقدر گرم ! چقدر مهربون!
حس غریبی تمام وجودمو چنگ میزد خدایا چرا اینطور شده بودم ؟ چرا هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم ؟مثه عروسک کوکی تو دست کودک بازیگوش بی اراده به این طرف و اونطرف میرفتم رعد و برق سهمگین قدم هامو سنگین کرد بی اراده ایستادم از رعد و برق نمیترسیدم اما نمیدونم اون صدا چرا اینطوری ته دلمو خالی کرد ؟
- چرا ایستادی؟
جوابی ندادم ادامه داد: به اندازه ی کافی آب بازی کردی بیشتر از این دیگه سرما میخوری راه بیفت ببینم
هنوز اشک مهمون چشام بود نگاش کردم و گفتم : دلم میخواد بمونم  این بارونو دوس دارم
- اما؟!
- تورو خدا نگو اما  اجازه بده آخه اینطوری دلم وا میشه
سکوت کرد و با سکوتش رضایتشو اعلام کرد و دستمو کشید و گفت: بیا روی این نیمکت بشین من کمی اونطرفتر حواسم بهت هست
میدونستم می خواد تنهام بزاره تا راحتتر باشم اما گفتم: نرو داداش از اینکه پیشم باشی ناراحت نمیشم
کنارنم نشست و سکوت کرد من هم ساکت موندم خیس خیس شده بودیم بارون بهاری بالاخره تموم شد  بی اختیار سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:
- داداش؟!
بله؟

تو فکر بودی؟
نه چطور مگه؟
خوب میدونستم غرور همیشگیش مانع میشه تا بتونه با کسی درد و دل کنه اما من از اون سمج تر بودم پرسیدم :
- به چی فکر میکردی؟
- گفتم که به هیچ چی!
- یعنی منو قابل نمیدونی؟
- نه!
دلم شکست متوجه شد و با خنده گفت : شوخی کردم آخه حرفی ندارم که بزنم
- یعنی می خوای بگی تو به هیچ چیزی فکر نمیکردی؟اونم تو همچین بارونی؟
نفسی کشید و با تمام نا امیدی گفت: گیرم که فکر میکردم آخه چه فرقی به حال تو داره
به غرورم بر خورد و گفتم : اگه دوس نداری نگو فکر کردم میتونم یه خواهر خوب برات باشم  تا بتونی باهاش حرف بزنی و دلتو سبک کنی می خواستم می خواستم ./..
خودم هم نمیدونستم چی می خواستم اما اون ادامه داد: می خواستی بدونی چمه؟دردم چیه؟ و هزاران سوال دیگه!
سکوت کردم و اون مهربون وای ناراحت و مظلوم گفت: به یه چیزی فکر میکردم که تو هیچ وقت نمیتونی حدس بزنی چیه؟!
با تعجب نگاش کردم گفت: بازم اینجوری نگام کردی؟!
خودم هم نمیدونم چه جوری نگاش کردم  که بی پروا ادامه داد: با نگاهت نابودم می کنی اطلس  نگام نکن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تحویل بگیر آلما جون
قلبم میتپید و نبضم به شدت میزد خدایا چرا دلم آروم نمیگرفت چرا تنم یخ کرده بود به خاطر سرما نبود بی جون شده بودم از کنارم بلند شد و کمی دور شد صدام و بی ربط و برای اینکه از اون جو بیرون بیایم گفتم :
- نگفتی به چی فکر میکردی؟
نزدیک شد خوب میدونم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت  سرمو بالا آوردم آخه روبروم ایستاده بود با کنایه گفت: قبلا حس ششم قوی ای داشتی
جوابی نداشتم بدم  اما اون جوابمو داد: خیلی دوست داری بدونی به چب فکر میکردم؟
با سر جواب مثبت دادم جوابی داد که دلمو زیرو کرد : به دو تا چشم  سیاه که همه چیزو سیاه میبینه حتی منو!! >> وای ده ده <اینو گفت و رفت از رفتنش ترسیدم حالم خراب شده بود آخه منظورش چی بود ؟ کدوم چشمها؟ کدوم سیا9هی؟ پاهام سست بود و بغض گلومو میفشرد  تمام حواسم پی نجابت و معصومیت صداش بود چقدر صداش مهربونتر شده بود همه ی وجودم به سمتش پر کشید چرا؟ نمیدونم ! بی اختیار صداش زدم
- سامیار؟..سامیار؟
جوابی نداد نمیدونم چقدر دور بود اما هنوز بوی ادکلنش توی دماغم بود دوباره با عجز صداش زدم نه نالیدم:
- داداشی ؟ داداشی ؟ منو تنها نذار!
صداشو از پشت سرم شنیدم : محاله!
به عقب برگشتم دلم آروم گرفت نفس نفس زنان پرسیدم : چی محاله؟
- اینکه تنهات بزارم
همه ی احساسم گر گرفته بود متین جلوی چشمام رژه میرفت باز داشتم هوایی میشدم باز داشت با دلم بازی میشد با همه ی خواستنم پس زدم و بحث رو عوض کردم
- داداش؟
- بله؟
- هر موقع رنگین کمون شد بهم میگی؟
- که چی بشه؟
راست میگفت ! که چی بشه؟ مگه من میتونستم ببینم ؟ دوباره دلم به حال خودم سوخت 
- ایناهاش!
- کو؟
حندید اما مهربون گفت: تو چشماته بگرد پیداش میکنی
تمام تنم آب شد دلم زیرو رو شد پاهام زق زق میکرد و دستام بی حس شده بود نباید گریه میکردم باید محکم میبودم و محکم رو پاهام می ایستادم نباید یادم می رفت کی ام و کجام؟در میان سکوتش دستمو گرفت و با خودش کشوندم به کنار ماشین که رسیدیم همه منتظر ما بودن  صدای جیغ آسای لاله از خیال خازجم کرد :
- هی اینارو مثه موش آب کشیده شدن
مامان ادامه داد: آخه دختر به تو هم میگن عاقل!
سوگل خندید و گفت: مگه قبلا کسی بهش گفته بود عاقل؟ حتما دروغ گفته
لاله با خنده گفت : اونم دروغ سیزده
به خنده ای اکتفا کردم و جواب هیچکدومو ندادم سوگل صدای عصبی به خودش گرفت و گفت:
- هه هه ببند نیشت رو پررو میخنده خودت به جهنم داداش طفلی ام اگه سرما بخوره من میدونم و تو!
بازهم لبخند زدم لاله کنار گوشم گفت: راست میگه وای به حالت اگه سامیار سرما بخوره خودم کشتمت
ته دلم از این سو سو زدن های لاله میلرزید اما سعی میکردم بی تفاوت باشم اما اینبار رو به سامیار کرد و گفت: راستی آقا سامیار شما قصد ندارین زن بگیرین؟!
همگی گپ کردیم و هیچکس حرفی نمیزد  نمیدونم چرا این سوال رو پرسید  سامیار که شوکه شده بود  گفت: چطور مگه؟
با شیطنت و قدی گفت: آخه یه بحثهایی بین ما و دوستان هست که شما ازش بی اطلاعیلازم بود بدونیم
سامیار متعجب گفت: هنوز اونقدر دیونه نشدم  هر موقع کاملا مشاعرم و از دست دادم شاید!
حمید ادامه داد: دست شما درد نکنه داداش یعنی ما دیونه ایم؟!
- اختیار دارید قصد جسارت نداشتم ولی خوب هر چی بیشتر از این موجودات ضعیف و ظریف بیشتر فاصله بگیریم بهتره موافقید؟
حمید با خنده اش بر حرف سامیار صحه گذاشت که عصبانیت مهستی رو به دنبال ذاشت  لاله کم نیاورد و رو به سامیار گفت :
- وا خیلی هم دلتون بخواد ، توی این دورو زمونه دختر کم پیدا می شه آقا!!!!!
سامیار خندید و گفت: مطمئنید؟!
اون از لاله پرروتر بود هر چند که حیاش بیشتر از لاله بود لاله اینبار بی جواب موند و سامیار پیروزمندانه گفت: شما و دوستان بهتره به جای این چرت و پرت گویی ها کمی به فکر درس خوندن باشی
سوگل یکه ای خورد و فت : همینطوره داداش ! لاله ی کم عقل فکر میکنه همه مثه خودشن
لاله جواب داد: بده فکر میکنم مثه من کم عقلید؟ خوبه فکر کنم کلا بی عقلید؟
خندیدیم اما حالم خوب نمیشد از بچه ها خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم از مامان خواستم برا شام صدام نزنه  دوشی گرفتم و رفتم تا بخوابم
ده روزی میگذشت سامیار سرمای بدی خورده بود اما دائم از این آزمایشگاه به اون آزمایشگاه همراهیم میکرد کمتر باهام حرف میزد و بیشتر تنهاییمونو سکوت پر میکرد اون روز وقتی قصد برگشت از کلینیک به خونه رو داشتیم از بیمارستان باهاش تماس گرفتن  تا برای یه عمل اورژانسی خودشو برسونه مجبور بود منو به خونه برسونه اما دیر میشد کنار آژانس ایتاد تا برام ماشین بگیره اما من مانع شدم و راضیش کردم تا اجازه بده خودم راهو برگردم بهم گفت سوار چه اتوبوسی بشم و چند ایستگاه بعد پیاده شم مطوئنش کردم و ازش جدا شدم همون اتوبوسی که گفته بود سوار شدم و همون ایسگاهی گفته بود پیاده شدم بقیه ی راهو بلد بودم چون پارک سر کوچه جایی بود که دائم با ماما برای قدم زدن اونجا میرفتیم به خونه برگشتم و از اینکه بعد از مدتی تونسته بودم خودم تنهایی کار مربوط به خودمو لانجام بدم خوشحال بودم این خوشحالیم به مامان و سوگل هم و بعد از اومدن سامیار با اون هم منتقل شده بود
از شدت نگرانی تا برسم خونه 4بار با گوشیم تماس گرفته بود . بعد از یکی دو روز خودش به اصرار همراهم اومد تا تو اتوبوس تنها نباشم دیگه داشتم به خودم متکی شدن رو یاد میگرفتم مسیر کلینیک رو کاملا از بر شده بودم و سامیار اجازه میداد خودم برم و بیام
یه ماهی گذشت و سه ماه از دوری ما از خونه میگذشت و من دیگه خیلی از مسیر هارو خودم به تنهایی میرفتم و می اومدم دلم گرفته بود و هوای بیرون گرم بود سر ایستگاه اتوبوس منتطر بودم  ظهر بود و زمین داغ تنها نشسته بودم صدای پسر مزاحم تنمو لرزوند مثه همون سیزده بدر:
- خانوم میشه بدید با عصاتون یه عکس بندازیم ؟
عصامو جمع کردم و با اخم سرمو برگردوندم کنارم نشست از بوی گند دهنش متوجه مستیش شدم لحن نکبت بارش حالمو بهم زد:
- اجازه میدید در خدمت باشیم؟
عصبانی جواب دادم : برو در خدمت مادرت باش!
خنده ای کرد و ناباورانه دستمو گرفت و گفت: آسیاب به نوبت اول شما بعد مادرم
داشتم بالا می آوردم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : گمشو کثافت!
- ای بی ادب این چه طرز حرف زدنه با یه پسر خوشتیپی مثه منه پاشو زود باش بچه ها توماشین منتظرن و مشتاق دیدار
بلند شدم فکر کرد میخوام باهاش برم دستی زد و سوتی کشید و رو به دوستاش گفت:
- حله بچه ها  !
اخمی کردم ومسیرو تغییر دادم و به پیاده رو رفتم ماشینشون کنار پیاده رو حرکت میکرد و خود لندهورش هم دنبالنم می اومد بدجوری ترسیده بودم وقتی اومد و دستمو دوباره گرفت جیغ زنان دستمو از دستش بیرون کشیدم و و پا به فرار گذاشتم تا بالاخره سطح صاف پیاده رو تموم شد با مانعی برخورد کردم و زمین خوردم از نفس افتاده بودم ناگاه صدای و قلبم تند تند میزد صدای ترمز ماشینی وحشت رو به جونم انداخت بی اختیار قصد دوباره دویدم داشتم که صدای آشنایی فریاد زد
- اطلس؟
از حرکت ایستادم کنارم اومد و دستمو گرفت و همراش کشید گریه ام گرفته بود  این دیگه کی بود؟ بوی تنش خنکی تن سامیار نبود تلخ بود هر چند آشنا! تا خواستم حرفی بزنم متوجه شدم توی ماشین نشوندم چرا هیچ کاری نمیکردم ؟ چرا هیچ حرفی نمیزدم؟ انگار تازه متوجه شده بودم بی اختیار گریه کردم و جیغ زدم :
- بزن کنار عوضی منو داری کجا میبری؟ میگم بزن کنار
با دستم به بازوش میزدم هیچ حرفی نمیزد بی تفاوت و خونسرد ضبط رو روشن کرد و صداشو بلند کرد صدا خوند و قلب من از حرکت ایستاد
- شب و تنهایی و غربت تو چشام اشک پر خون      یه دل شکسته از یار یه دل پر غم و داغون
صدا خوند اما من دیگه نشنیدم از هیاهو و بالا پریدن افتادم  به چب فکر میکردم ؟ آیا حقیقت داشت با نا له پرسیدم:
- - تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟
صدای ظبط رو بلندتر کرد:
- هر کی جدا کرد تورو از من الهی غصه بگیره            توی تنهایی و غربت بی کس و بی یار بمیره
نفسم حبس شده بود قطره های عرق از روی کمرم سر میخوردن اما بی اراده از سرما میلرزیدم چرا ساکت بود؟ چرا حرفی نمیزد؟ چرا نمی گفت کیه؟ فضای غریب و آشنای ماشین و می شناختم اما نمیخواستم باور کنم که حال و هوا همون حال و هوای شیرینه اینقدر سکوت کردم و گریه کردم که با صدای ترمز متوجه شدم به مقصد رسیدیم پیاده شدم نفسم به شماره افتاده بود تمام تنم بی حس بود سر و صدا ی بچه ها و بوی گلها نشون دهنده ی این بود که مقصد همونجاییه که من می خواستم پیاده شدم چقدر نفسهاش آشنا بود ! چقدر خواستن!در و بست و در حین رفتن گفت:
- کوچه رو مستقیم برو میرسی خونتون ! دیگه هم تنهایی بیرون نیا!
بی اراده پرسیدم : شما کی هستی؟ منو از کجا می شناسی؟چرا کمک کردین؟
نفس عمیقی کشید و گفت: من متینم ! چون دلم خواسته و تورو از صدای قلبم میشناسم
نشست و رفت صدای جیغ آسای لاستیک ماشین خشونت راننده اش رو نشون  میداد رفت و قلبم رفت اون واقع خودش بود؟ همون که وجودم مال اون بود؟ انگار فلج شده بودم آدرس مارو از کجا داشت؟ اگه اون نبود چی می شد؟ حالا که اون بود چی شده بود؟
وای خدایا آتیش گرفتم!سوختمو و ساختم ! به خونه که رسیدم اشکهامو پاک کردم و توی حیاط مجتمع به صورتم آب زدم  تا کسی متوجه حالم نشه با اینکه همه متوجه شده بودن اما به روم نیاوردن چقدر عاقل بودن
به اتاقم رفتم به بهونه ی خواب  از اتاق بیرون نیومدم نخوابیدم فقط تکرار کنان مغزمو شستشومیدادم و اشک رو مهمون چشمام میکردم
- منمتینم ! چون دلم خواسته و تورو از صدای قلبم میشناسم من متینم!
چرا نمیتونستم فریاد بزنم چرا صداتوی گلوم حبس شده بود؟
وای خدایا من چم شده بود ؟!
صبح دو روز بعد خیلی کسل بودم سامیار سر کار رفته بود و سوگل دانشگاه  مامان که از من بی حوصله تر بود . نزدیک به سه ماه بود که از بابا خبری نداشتیم باور کردنی نبود اما فراموش شده ب.ودیم! پشت پیانو نشستم و با تمام نابلدیم آهنگ غمگینی نواختم سوگل راست می گفت با فشردن هر دونه کلید دلم آرومتر میشد
مامان سکوت کرده بود و به صدای غمناک من گوش سپرده بود گوشی ام زنگ خورد  مجبور شدم دست از نواختن بکشم  به سمت اپن رفتم و گوشی رو جواب دادم:
- الو ؟ بفرمایی
بازهم سکوت و همان نفسهای آشنا قطع کردم اما دوباره تماس گرفت دکمه ی سبزرو زدم و بدون جواب دادن شروع کردم به نواختن پیانو با سوز دل میزدم و میسوختم 
نمیخواستم بیشتر از این مامانو عذاب بدم گوشی رو برداشتم و به بالا رفتم نمیدونم کی تماس قطع شده بود که دوباره زنگ خورد حالم بد بود عصبانی جواب داد:
- بله ؟ چی میخوای ؟ چرا خفه خون گرفتی؟ چرا....
- اطلس؟! آروم باش!

صدارو شنیدم و مجبور به سکوت شدم دلم می خواست فریاد میزدم  تا آروم شم
- الو ؟ اطلس خوبی/
- بله ؟ بفرمایید شما؟
- منو یادت رفته؟
نبضم ایستاد قلبم گر گرفت ادامه داد: خودتی اطلس؟ چرا گریه میکنی؟ چرا به اینحالی؟
باز سکوت کردم معصوم و متین گفت: چرا حرف نمیزنی؟ نمیخوای بذاری صداتو بشنوم ؟
صدایی ازم درنمی اومد بغض صداش فریاد میزد تمام حرفهاش بوی گریه میداد
- حق داری اطلس حق داری منو از یاد ببری منو ببخش اگه باز مزاحمت شدم باور کن دیگه نتونستم دیگه بریدم دلم برات تنگ شده بود دختر!دست خودم نبود
گریه کرد و گریه کرد و نالید دلم داشت آتیش میگرفت اما زبونم بند اومده بود
- صدای نفسهات میگه هنوز پشت خطی چرا اطلس؟ چرا گریه میکنی؟ چرا اون روز تنها بودی؟ چرا گریه میکردی ؟ اونم تو ماشین من! مگه نگفته بودم دلم نمی خواد اون چشمها بارونی باشن مگه نگفته بودم هان؟
خدایا چرا صدام در نم اومد اون همه کس من بود اون متین من بود
- اطلس بهت نیاز دارم دارم بی تو میمیرم نگو نامردم نگو بی معرفتم !! نگو اطلس! رفتم چون باید میرفتم چون دوست داشتم!
بی اراده پوزخندی زدم گریه کرد : ببخش اطلس بهم نخند! دوست داشتن دروغ نبود به خدا حاضرم همه ی دنیام و همه ی زندگیمو جونمو اطلس چشمامو بدم تا تو بشی اطلس سابق من! نگو بی معرفتم که ازم خبری نشد نمی خواستم اطلس نمی خواستم به غیر از چشمات چیزای دیگه اتم بگیرم من لایق تو نبودم اطلس من لایق چشمات نبودم من باعث شدم تو اینجور بشی  من باعث شدم فریبا به جون تو بیفته خودمو هیچ وقت نمیبخشم ازدواجم با فریبا هم تنبیهی بود که برای خودم در نظر گرفتم اطلس تورو خدا میخام چشمامو بهت بدم میخوام تا دوباره ببینی اطلس با دکترای انگلیس صحبت کردم گفتن میشه یه چشممو به تو بدم یه چشممو به تو میدم تا تو ببینی تا بهم دوباره لبخند بزنی و من با یه چشم بتونم دوباره تورو ببینم لبخندتو ببینم بخدا پرسیدم اطلس گفتن میشه میخوام اطلسی هارو ببینی دوباره ثاس و بنفشه رو ببینی  من می خوام اطلس من باشی میخوام باهات زتدگی کنم نمیخوام بی تو باشم اطلس دوست دارم بگو که صدامو میشنوی بگو که التماسمو رد نمیکنی بگو که هنوز اطلس منی ؟!
یادش بخیر چقدر عاشق بودیم چقدر دوسش داشتم داشتم یا دارم نمیدونستم !!! هیچ چیز نمیفهمیدم  هیچ چیز نمیدیدم یا نمیشنیدم! باورش سخت بود اما هق هق متین من بود مرد آرزوهای من بود خدایا کجا بودم ؟ چرا گریه نمیکردم ؟ چرا نفس نمیکشیدم ؟ چرا نبضم نمیزد ؟ خدایا من نبودم؟ دیگه نبودم!
گریه میکرد چقدر سخته دیدن اشک مادر دیدن اشک دنیات دیدن اشک زندگیت چشمامو بستم تا دیگه گریه شو نبینم هر چند قبلش هم نمیدیدم !گریه اش داغونم میکرد حتی با حس کردنش از کنارم بلند شد و گریه کنون بیرون رفت چه رویای نازی بود ! چه شب مهتابی ای قشنگی ! خواب بودم یا بیدار؟ مست بودم یا هوشیار؟ اما متین بود که عاشقونه منو می خوند دیدم دستاشو برام باز کرد بی اختیار در آغوشش جا گرفتم موهامو نوازش کرد پیشونی مو بوسید چقدر خوب بود میدیدم! همه و همه شاد بودن تعجب آور بود اما من و متین کنار هم شاد و سر حال بودیم غذیبه ای ته دلمو میلرزوند چقدر زیبا بود چقدر جذاب بود  ! گریه اش تمام وجودمو میلرزوند هراسون به متین نگاه کردمو گفتم:
- اینکیه متین ؟ چرا اینقدر مظلومه؟ چرا اینقدر غریبه؟
بوسیدم و گفت: ولش کن به اون فکر نکن به خودمون فکر کن تو باز شدی اطلس من ! تو باز هم اطلسی با همون چشمها
سرمو چرخوندم اینبار دیگه قالب تهی کردم همون زن بود همون زنه مهربونه تو حرم تسبیح رو از دستم کشید و به دست غریبه داد و با چهره ی غمگین و گرفته اش ترکم کرد اون تسبیح من بود مال من بود گریه کردم تو خواب یا بیداری نمیدونم؟دستاش بود که نوازشم میکرد بی آنکه ببینمش شناختمش
- اون مال من بود از من گرفتش دادش به غریبه هه!
پیشونیمو بوسید و گفت: چی مال تو بود؟ جان دلم از چی حرف میزنی؟
- عمویی؟!
- جون عمویی؟
- تسبیحمو می خوام
- به گردنته عزیزم
دستمو به گردنم کشیدم راست می گفت  هنوز بودش نفس راحتی کشیدم و با گریه گفتم:
- کی اومدی؟
خندید و با محبت گفت : همون موقع که دلت صدام زد
بغضم ترکید راست می گفت دلم صداش زده بود محکم به خودش چسبوندم و گفت : گریه کن عمویی گریه کن
گریه کردم آنچنان که8 باید میکردم بوی خنک ادکلنش رو شنیدم فهمیدم بالای سرمه بی اختیار صداش زدم
- داداشی؟
- بله؟!
- اون زنه مهربونه رفت!
- کی؟ از چی حرف میزنی؟
- همونی که بهم تسبیح رو داد از کنارم رفت با یکی دیگه رفت!
- تو خواب بودی اطلس بهش فکر نکن!
- یعنی میگی نرفته هنوز با منه؟
- حتما همینطوره
- داداششی؟
- جانم؟
تا حالا توی جمع اونطور جوابمو نداده بود دلم لرزید یادم رفت چی می خواستم بگم !
خودش فهمید و گفت : تو ضعف داری اطلس سعی کن استراحت کنی
- اما من ...
ادامه ندادم پرسید : اما تو چی؟
بی اختیار گفتم : داداشی تو توچشمای من سیاه نیستی مطمئن باش
دیگه صداشو نشنیدم اما صدای کس دیگه ای رو شنیدم : متاسفم فکر نمیکردم اینطور شه!
بی اراده سریع از بغل پیمان بیرون اومدم و مثلا به سمت صدا نگاه کردم که ادامه داد: چرا اطلس ؟ چرا با خودت اینکارو میکنی؟
صدام باز خفه شده بود نبضم کند میزد و قلبم تند ! بی اختیار سامیارو صدا زدم : داداش؟
با ناراحتی جواب داد : بله؟
- به غیر از تو و عمو کس دیگه ای تو اتاقه ؟
با عصبانیت آهسته گفت :آره
- کی؟!
خشن بود اما سعی میکرد آروم باشه : همونی که نباید باشه!
از در بیرون رفت متوجه منظورش نشدم دوباره گفتم: یعنی کی داداش؟
پیمان جواب داد : اون رفته!
- کجا؟
از اتاق بیرون رفت فط ما اینجاییم
کسی با صدای لرزون ادامه داد: ما یعنی من و پیمان !
صدای خودش بود اما نمی خواستم باور کنم!....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد