امیروزسافت, دانلود رایگان نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی . . . amiroozsoft

دانلود سریع و معرفی نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی

امیروزسافت, دانلود رایگان نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی . . . amiroozsoft

دانلود سریع و معرفی نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی

داستان چهل وهفت کروموزومی



بچه های آپارتمان مسخره ش می کردن. اما اون فقط می خندید، درست مثل خود بچه ها! قیافه و رفتارش متفاوت بود. به همین دلیل اولین بار که دیدمش کمی من و ترسوند. برادرم می گفت:

- نزدیکش نریا! دیوونه س... دیوونه ها هم همه کار می کنن.


- مثلا چی کار؟


- چی کار؟ خب... خب معلومه... حتی آدمم می کشن.


همین باعث شد ترسم بیشتر بشه. نزدیکش نمی شدم. هر وقت تو حیاط مشغول لی لی بازی کردن و خاله بازی با دختر همسایه بودم اون می اومد و من با عجله بساط بازی و جمع می کردم؛ دست مریم و می گرفتم و بدو بدو از پله ها بالا می رفتم؛ در اتاق و می بستم و با نفس هایی بریده گوشم و به در می چسبوندم تا ببینم کی به خونه شون بر می گرده. ترسم انقدر زیاد بود که حتی به سمت پنجره نمی رفتم تا ببینم اونجا چی کار می کنه. اجازه نمی دادم مریم هم چنین کاری کنه. آخه امیر به من گفته بود این پسره دیوونه س و دیوونه ها آدم می کشن! من نمی خواستم بمیرم. نمی خواستم اون پسر دیوونه که اسمش حسین بود من و دوستم و بکشه. هر وقت صدای فریاد مادرش و تو حیاط میشنیدم، می دونستم وقت برگشتنش به خونه ست. چون درست چند دقیقه بعد از پشت دَر، صدای قدم هاش و تو راهرو میشنیدم.


یک روز زیر سایه ی کم ِ درخت خشک انار مشغول کشیدن نقاشی بودم که متوجه ی صدای قدم هایی شدم. برگشتم و اونو دیدم، حسین، با یه لیوان آب در دست به سمتم می اومد. از ترس زیاد یادم رفته بود که نفس بکشم. وقتی اونقدر نزدیکم شد که می تونستم لبخندش و در یک قدمیم ببینم چشم هام و بستم و شروع کردم به جیغ کشیدن. با اینکه چشم هام و بسته بودم اما تصویر لبخندش و در ذهن داشتم. هنوز هم دارم. برادرم و دوستانش که در کوچه مشغول بازی ِ فوتبال بودن به داخل اومدن. با شنیدن سرو صدایی چشم هام و باز کردم و امیر و دیدم که به سینه ی حسین می کوبه و اون و به سمت عقب هل می ده.


- با خواهر من چی کار داری دیوونه؟! چی کارش کردی؟!



صورتش پر از ترس بود، اما هیچ کاری نمی کرد. فقط مثل مات زده ها به امیر نگاه می کرد و هیچی نمی گفت. وقتی روی زمین افتاد و اشک ریخت بچه ها دورش و گرفتن و شروع کردن به هو کشیدن. هر کسی یه چیزی می گفت. یکی داد می زد و می گفت:


- منگلیست...


نمی دونستم معنی این کلمه چیه! البته می دونستم منگل یعنی چی اما این کلمه رو اولین بار بود که میشنیدم. بعدها فهمیدم تلفظ صحیح این کلمه منگولیسم ِ


دلم براش سوخت. با اشک های اون منم اشک ریختم. همه ی بچه ها حسین و اذیت کردن اما اون کسی و نکشت! حتی کتکش زدن و باعث شدن از بینیش خون بیاد، اما بازم کسی و نکشت، نه اون روز، و نه روزهای دیگه...


شب تو خونه ی ما غوغایی به پا بود. مامان و بابا هر دو عصبانی بودن و گاهی من و گاهی امیر و دعوا می کردن. اون موقع همش 5 سالم بود. انقدر گریه کردم که مامان دستم و گرفت و من و به سمت خودش کشید.


- فرشته... گوش کن... اگه من و بابات داریم این حرف هارو می زنیم به خاطر خودتونه. کارتون خیلی بد بود.


به امیر نگاه کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:


- با هر دوتونم.


با هق هق گریه هام در حالی که مشت کوچکم و به چشم هام میفشردم، بریده بریده گفتم:


- من که کاری نکردم!


و با صدای بلندتری شروع کردم به اشک ریختن. مامان با لحن آرومتری در حالی که موهای لختم و نوازش می کرد جواب داد:


- جیغ و داد تو باعث شد پسرا یه همچین کاری کنن.


- نخیر... همش تقصیر امیر بود.


خواستم ادامه بدم که امیر اخم کرد و لب هاش تکون خورد. من بی توجه به حرکات لب ها و چشم و ابرو اومدنش به حرفام ادامه دادم:


- گفتش حسین دیوونه س... گفت آدم می کشه! منم ترسیدم و جیغ زدم.


در یک لحظه مامان و بابا به سمت امیر برگشتن و نگاه خیره و عص
بانیشون و متوجه ی اون کردن. دوباره صدای بابا بالا رفت. اما مامان دست راست من و که در دست داشت کشید و به سمت اتاق کوچکم قدم برداشت.


داخل اتاق که شدیم روی تخت نشست و منو روی پاهاش گذاشت. همونطور که سرم رو به سینه اش چسبونده بود و موهام و نوازش می کرد، شروع کرد به حرف زدن:


- عزیز دلم... حسین نه دیوونه س... نه آدم کش! اون فقط یه بیمار هست و...


نفس عمیقی کشید:


- بیماریش هم دست خودش نیست. اون هیچ وقت نخواسته که سندرم دان داشته باشه.


سرم و از رو سینه ش برداشتم و بینیم و بالا کشیدم:


- سنم دان چیه مامان؟؟


لبخند زد:


- سندرم دان... یه نوع بیماریه که الان نمی تونم برات توضیح بدم. باید بزرگترشی... اون موقع... خودت میفهمی چیه.


اون شب خیلی راحت خوابیدم.


صبح که از خواب بیدار شدم صدای گفتگوی مامان و با یه زن شنیدم. از صدای آشنای زن پی بردم که مامانِ حسین ِ :


- دکترا می گن عمرشون کوتاهه... می گن هیچی معلوم نیست... بخدا سر همین خوابی که برات تعریف کردم اسمش و گذاشتم حسین... یه ماه بیشتر نداشت که بهش ترتبت امام حسین دادم. اما...


و صدای گریه ی پر سوز و گدازش بلند شد. از لای در نگاه کردم تا مطمئن بشم مامان حسین تنها به خونه ی ما اومده. درست حدس زده بودم، تنها بود. پس حتما حسین هم تو خونه تنهاست. به طرف پنجره ی اتاقم رفتم و حیاط کوچک آپارتمان و نگاه کردم. اون و دیدم، پای درخت انار ایستاده بود و لیوان آبش و روی خاک خالی می کرد. اولش متوجه نشدم چی کار می کنه اما بعدها فهمیدم که اون هر روز با یه لیوان آب از درخت انار پذیرایی می کرده.


امیر دیگه اجازه نداشت به حسین نزدیک بشه یا اون و مسخره کنه. اجازه نداشت ذهن بچه های دیگه رو مسموم کنه. به قولش عمل کرد و کاری به کار حسین نداشت. من هم کم کم با حسین دوست شدم. لبخند های بانمک و حرف های دوست داشتنی ش به من احساس خوبی می داد. می گفت:


- درخت هم مث ما آب می خواد.


و به درخت آب می داد و می خندید. از همونجا بود که مطمئن شدم حسین واقعا دیوونه نیست. حتی فهمیدم از خیلی ها عاقل تر ِ ! چون هیچ کدوم از بزرگترا به من نگفته بودن باید به اون درخت خشک بی چاره آب بدم.


از اون روز من و حسین و مریم هر سه یه لیوان پر از آب می کردیم و به درخت انار آب می دادیم. متوجه ی نگاه های نفرت انگیز امیر به حسین می شدم؛ اما دیگه نگاه امیر برام مهم نبود.


گاهی وقت ها از آب دادن به اون درخت خسته می شدم. یه بار مریم این و به زبون آورد و دیگه به درخت آب نداد. اما حسین هیچ وقت خسته نمی شد و هر روز یه لیوان آب پای درخت خالی می کرد.


بهار سال بعد درخت خشک انار شروع به شکوفه دادن کرد.


ماه های بعد، از انارهای خوش رنگ و درشت درخت می چیدیم و می خوردیم. حتی امیر هم می خورد. گاهی وقت ها همه ی خانواده های داخل آپارتمان قرار می ذاشتن، همگی زیر درخت انار زیرانداز پهن می کردیم و دور هم جمع می شدیم.


بالاخره اون روز رسید و مامان با چشم های خیسش نذاشت به دنبال حسین برم تا با هم بازی کنیم و اون به درختش آب بده. درختی که حتی امیر هم اون و دوست داشت.


فرداش فهمیدم که رفته. یعنی مامان بهم گفت که حسین برای همیشه رفته! اولش فکر کردم که از این محل رفته، تصمیم گرفتم تا آخر دنیا باهاش قهر باشم. اما فردا که پارچه های سیاه و دیدم فهمیدم حسین نه تنها از این محل، بلکه از این دنیا هم رفته. می خواستم باز هم بگم که باهاش قهرم، اما نشد. فقط با قدم هایی بلند در حالی که اشک هام پهنای صورتم و گرفته بود زیر درخت انار نشستم و گریه کردم.


اون رفت! اون رفت و با رفتنش درخت انار خشک شد. دیگه هیچ وقت انار نخوردم، هیچ وقت پای درخت انار جمع نشدیم و هیچ وقت با دیدن درخت نخندیدیم.


هنوز هم تصویر لبخند بامزه اش و در ذهن دارم. کاش عمر آدم های خوب انقدر کوتاه نبود.


وقتی که بود کسی راجبش حرفی نمی زد، کسی غیر از مادرش بهش محبت نمی کرد. اما وقتی که رفت، همه می گفتن، انگار که برکت رفته!

راست می گفتن، درخت انار ما به دست های کوچک حسین احتیاج داشت


نظرات 3 + ارسال نظر
شکیبا دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:14

خیلی قشنگ بود ولی اشکم در اومد

مریم جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:07

اینو قبلا خونده بودم خیلی قشنگه
یه داستان دیگه هم خوندم از این نویسنده که گمونم اسمش هیوا.ب بود و اسم اون رمانشم اریکا بود و خیلی قشنگ بود اوننم اشکم و درآوردش......

آکام دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:08

دمتون گرم
یه ۴۷ کروموزومی هم همسایه ماست خیلی با صفا و با مرامه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد