.......................
آری دوستان به گفته بهتر:
تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران
زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد
که برای گذران
زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت
تا شاید
بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش
باقیمانده است و
این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای
مقداری غذا
تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز
کرد.پسرک
با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست
کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر
آورد.پسر
با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ »
.دختر
پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به دیگران
ازائی
ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار
عجز
نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ،
متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده
شد.هنگامیکه
متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش
درخشید.بلافاصله بلند
شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای
دیدن مریضش
وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام
کند.از آن
روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش
طولانی
علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن
جهت تائید
نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن
ارسال
نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید
تمام عمر
را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب
کرد.چند
کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
.......................
آری دوستان به گفته بهتر:
تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برفشب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف چابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش نداشتههاش را از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را
داشت، کمی
مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت
داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش
بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،
کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان
پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب
بیدار کرد. پشت خط مادرش بود
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب
بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت:
چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت