امیروزسافت, دانلود رایگان نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی . . . amiroozsoft

دانلود سریع و معرفی نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی

امیروزسافت, دانلود رایگان نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی . . . amiroozsoft

دانلود سریع و معرفی نرم افزار و مقالات تخصصی پیراپزشکی

داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی

http://s4.picofile.com/file/7811364080/dastan_asheghane.jpg


همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای

سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی
شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت :
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر
قولت ؟


 

ادامه مطلب ...

یه داستان جالب و طولانی در مورد شوخی کوچولو


شوخی کوچولو


.نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.

شوخی کوچولو

.

نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.

اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میکردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی میکرد یا کارش به جنون میکشید. گفتم:

ــ خواهش میکنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!

سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.

سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میکشید ، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود که انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میکردیم که آن دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:

ــ دوستتان دارم ، نادیا!

از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میکشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:

ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!

دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میکردم و با دقت به دستکشهایم مینگریستم.

نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا ، غمزده و ناشکیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما کلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میکشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنکه نگاهم کند گفت:

ــ می دانید دلم چه میخواهد؟

ــ نه ، نمی دانم.

ــ بیایید یک دفعه ی دیگر … سر بخوریم.

از پله ها بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم. نادنکای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناک سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میکشید و سورتمه غژغژ میکرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا کردم:

ــ دوستتان دارم ، نادنکا!

هنگامی که سورتمه از حرکت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای که چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستکشها و کلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود که از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را کی زده بود؟ او یا خیال من؟ »


ادامه مطلب ...

داستان جالب و فوق العاده اورازن (جلال آل احمد)


به نام خدا

عنوان کتاب : اورازان

نویسنده : جلال آل احمد

تاریخ نشر : اسفند ماه 82

اورازان

مقدمه

گرچه در عرف و سیاست و فرهنگ و مطبوعات معاصر مملکت ما یک ده در هیچ مورد بهیچ حساب نمی آید ولی به هر صورت هسته اصلی تشکیلات اجتماعی این سرزمین و زمینه اصلی قضاوت درباره تمدن آن همین دهات پراکنده است که نه کنجکاوی متتبعان را می انگیزد و نه حتی علاقمندی خریداران رای وسیاستمدراران و صاحبان امر را.چرا - گاهی اتفاق افتاده است که مستشرقی یا لهجه شناسی بعنوان تحقیق د لهجه دورافتاده ای سری بدهات هم زده است و مجموعه ای نیز گرد آورده است ولی غیر از آنچه مربوط بمورد علاقه اوست ، نه از مردم این دهات و نه از آداب و رسومشان و نه از وضع معیشتشان چیزی در اینگونه مجموعه ها می توان یافت بسیار گذرا و سرسری است.تقصیر هم از کسی نیست .ناشناخته های این سرزمین آنقدر فراوان است که کمتر کسی حوصله می کند به چنین موضوع حقیری بپردازد و وقت عزیز خود را درباره یک ده - یک ده بی نام و نشان - که در هیچ نقشه ای نشانه ای از آن نیست و حتی در جغرافیاهای بزرگ و دقیق نیز بیش از دو سه سطر بآن اختصاص داده نمی شود ، صرف کند .با اینهمه این مختصر درباره چنین موضوع حقیری فراهم شده است.نویسنده این مختصر نه لهجه شناسی است و نه درین صفحات بامردمشناسی و قواعد - و یا با اقتصاد سر و کاری دارد و نه قصد این را دارد که قضاوتی درباهر امری بکند که مقدماتش درین جزوه آمده است . بلکه سعی کرده است با صف دقتی که اندکی از حد متعارف بیشتر است یک ده دورافتاده را با تمام مشخصات آن ببیند و از آنچه دیده است مجموعه مختصری فراهم بیاورد ، حاوی تکاپوی زندگی روزمره مردم آن ده و نشان بدهد که موضوع هرچه خلاصه تر وحقیرتر باشد مجال دقت و تحقیق گشاده تر خواهد بود.

شاید گمان برده شود که آنچه درین مجموعه آمده است بر آنچه در دیگر دهات ایران می گذرد امتیازی دارد و مثلا بهمین علت جلب نظر نویسنده را کرده است .البته چنین گمانی به خطاست . «اورازان» ده مورد بحث این مختصر - دهی است مثل هزاران ده دیگر ایران که زمینش را با خیش شخم می زنند و بر سر تقسیم آبش همیشه دعوا برپاست و مردمش به ندرت حمام دارند و چایی شان را با کشمش و خرما می خورند. و اگر نویسنده این سطور آنرا برگزیده بعلت علایقی بوده است که بآنجا داشته.«اورازان» مولد اجداد او بوده است و از نظر وابستگی های مادی و معنوی بخصوصی که دری« گونه موارد انگیزه رفت و آمدهای ازده به شهر و از شهر به ده می شود ، تا کنون پنج شش باری اتفاق سفری بآن ناحیه برای او دست داده است که آخرین آنها در تابستان 1326 بوده . مجموع مدت اقامت نویسنه در آنجا ضمن این مسافرتهای موسمی و متناوب به بیش از یکسال رسیده و تهیه این یادداشت ها مشغولیـت ایام اقامت او در آنجا بوده است.و اکنون که ترتیبی به آنها داده می شود و برای انتشار آماده می گردد خود نویسنده نیز نمی داند که آنرا از چه مقوله بداند؟آیا سفرنامه است ؟ تحقیقی از آداب و رسوم اهالی است ؟ یا بحثی درباره لهجه ای است؟ چون وقتی این یادداشتها فراهم می شده است هیچ قصدی در کار نبوده . حتی قصد انتشار آن.و همانطور که گذشت فقط مشغولیتی بوده است در ایام فراغتی . و برای دیگران نیز اگر بهیچ کاری نخورد دست کم مشغولیتی برای ساعات فراغتشان خواهد بود.

بهر صورت «اورازان» (بروزن جوکاران) ده کوهستانی از تمدن شهری دور افتاده ایست در منتهای شرقی کوهپایه های طالقان که نه تنها از دبستان و ژاندارمری و بهداری در آن خبری نیست بلکه اغلب اهالی هنوز با سنگ چخماق و «قو» چپق های خودشان را آتش می کنند و برای روشن کردن اجاق ها و تنورها از چوبهایی که پنج شش برابر یک چوب کبریت بلندی دارد و سر آن آغشته بگوگرد است استفاده می کنند .

گرچه در کتابهای رسمی جغرافیایی سکنه آنرا در حدود 700نفر تخمین زده اند ولی در حدود صدخانوار در آن سکونت دارند که بنا بگفته کدخدای محل در سال 1326 جمعا چهارصد و شصت نفر می شده اند .اورازان از قسمت «بالاطالقان» بحساب می آید .این قسمت با دو قسمت دیگر میان و پایین طالقان رویهمرفته در حدود 80 پارچه آبادی وجود دارد ه هر کدام به نسبت آب و آبادانی زمین و اطراف خود پرجمعیت تر و یا سوت و کورترند.

خود طالقان دره بزرگی است که امتداد طولی آن از شمال شرقی به جنوب غربی است .در ته این دره از شمالی ترین نقاط آن رودخانه محلی یعنی «شاهرود» با جریانی تند و آبی کف کرده روان است و پس از پیمودن تمام طالقان در حدود طارم با «قزل اوزن » می پیوندد و بصورت سفید رود از گیلان می گذرد و بدریای خزر می ریزد.

در دو دامنه جنوبی و شمالی همین رودخانه ، دهات طالقان پراکنده است .بالا طالقان کوهستانی تر و سردسیرتر است و هرچه بپایین طالقان نزدی بشوید بجلگه نزدیک تر می شوید . طالقان از شمال و مغرب به تنکابن و الموت محدود است و از جنوب به ساوجبلاق . کوههای شرقی طالقان متصل است به کوههای غربی جاده کرج به چالوس.در چنین ناحیه ای است که اورازان قرار گرفته . در دوره بیست ساله...کوشش های برای ایجاد جاده شوسه برای طالقان شد که از آن ببعد متروک مانده است.راهها مالرو است و هنوز «شاهرود » بزرگترین وسیله حمل و نقل است .باین معنی که در اواخر تابستان تمام چوبهایی را که در تمام طالقان قطع می کنند برودخانه می اندازند و بوسیله جریان تند آب حمل می کنند .

ادامه مطلب ...

داستان چهل وهفت کروموزومی



بچه های آپارتمان مسخره ش می کردن. اما اون فقط می خندید، درست مثل خود بچه ها! قیافه و رفتارش متفاوت بود. به همین دلیل اولین بار که دیدمش کمی من و ترسوند. برادرم می گفت:

- نزدیکش نریا! دیوونه س... دیوونه ها هم همه کار می کنن.


- مثلا چی کار؟


- چی کار؟ خب... خب معلومه... حتی آدمم می کشن.


همین باعث شد ترسم بیشتر بشه. نزدیکش نمی شدم. هر وقت تو حیاط مشغول لی لی بازی کردن و خاله بازی با دختر همسایه بودم اون می اومد و من با عجله بساط بازی و جمع می کردم؛ دست مریم و می گرفتم و بدو بدو از پله ها بالا می رفتم؛ در اتاق و می بستم و با نفس هایی بریده گوشم و به در می چسبوندم تا ببینم کی به خونه شون بر می گرده. ترسم انقدر زیاد بود که حتی به سمت پنجره نمی رفتم تا ببینم اونجا چی کار می کنه. اجازه نمی دادم مریم هم چنین کاری کنه. آخه امیر به من گفته بود این پسره دیوونه س و دیوونه ها آدم می کشن! من نمی خواستم بمیرم. نمی خواستم اون پسر دیوونه که اسمش حسین بود من و دوستم و بکشه. هر وقت صدای فریاد مادرش و تو حیاط میشنیدم، می دونستم وقت برگشتنش به خونه ست. چون درست چند دقیقه بعد از پشت دَر، صدای قدم هاش و تو راهرو میشنیدم.


یک روز زیر سایه ی کم ِ درخت خشک انار مشغول کشیدن نقاشی بودم که متوجه ی صدای قدم هایی شدم. برگشتم و اونو دیدم، حسین، با یه لیوان آب در دست به سمتم می اومد. از ترس زیاد یادم رفته بود که نفس بکشم. وقتی اونقدر نزدیکم شد که می تونستم لبخندش و در یک قدمیم ببینم چشم هام و بستم و شروع کردم به جیغ کشیدن. با اینکه چشم هام و بسته بودم اما تصویر لبخندش و در ذهن داشتم. هنوز هم دارم. برادرم و دوستانش که در کوچه مشغول بازی ِ فوتبال بودن به داخل اومدن. با شنیدن سرو صدایی چشم هام و باز کردم و امیر و دیدم که به سینه ی حسین می کوبه و اون و به سمت عقب هل می ده.


- با خواهر من چی کار داری دیوونه؟! چی کارش کردی؟!


ادامه مطلب ...

رمان جدید دیگری به نام تمام قلبم مال تو



آره هر چی تو بگی من هستم. اصلا یه احمق بی شعورم. اگه یه ذره جربزه داشتم تو الان مال خودم بودی نه اون مرتیکه....

بهار حرف آرش را قطع کرد و با خشم گفت:
درباره فرهاد درست صحبت کن.چیه خیلی دوسش داری؟
بهار لجش گرفته بود آرش از جان او چه می خواست.آره با تمام وجود. اصلا عاشقشم. مشکلی داری؟
آرش خیره به چشمان شرشر بار بهار نگاه کرد دست جلو برد تا دست او را در دست بگیرد که بهار خودش را عقب کشید
معلوم هست چه غلطی می کنی؟
بهار خواهش میکنم؟
صدای فرهاد از پشت سر بهار هر دو را از جا پراند
مشکلی پیش اومده؟
بهار نگاه ملتمسانه ای به فرهاد انداخت.آرش برگشت و با دیدن فرهاد گفت:به ببین کی اینجاست. بهار من و به شوهرت معرفی نمی کنی نا سلامتی قبلا یه نسبتی با هم داشتیم.فرهاد با چند گام خودش را به بهار رساند که از شدت عصابنیت رنگ به چهره نداشت.
فرهاد دستش را دور شانه بهار حلقه کرد و در حالی که او را به خودش می چسباند گفت:قبلا معرفی شدین. همون آدم بی لیاقتی که یه فرشته رو رها کرده و رفته دنبال کارش. درست گفتم؟
آرش بهت زده به فرهاد چشم دوخته بود که فرهاد با لحن خیلی مهربانی گفت
بریم عزیزم.و او را همراهش به طرف سالن اصلی برد.وقتی از اتاق خارج شدند. فرهاد دستش را از روی شانه بهار برداشت. بهار نگاهش کرد و گفت
ممنون. واقعا نمی دونستم چی بش بگم.
تو بش گفتی ما زن و شوهریم؟

نه به خدا من نمی دونم از کجا فهمیده.شادیم نفهمیده یه چیز پرونده.کاری بدی کردم راستشو نگفتم؟ برات بد نشه!فرهاد نگاه شوخی به بهار انداخت و گفت:اتفاقا بذار یه کم حرص بخوره آدم بی لیاقت.و شانه به شانه بهار به طرف فرنوش رفتند تا از او خداحافظی کنند

فرنوش کنار در ایستاده بود و مهمانانش را بدرقه میکرد که فرهاد و بهار به او نزدیک شدند.بهار جان خیلی لطف کردی. بیشتر بیا پیش من. به خدا خوشحال میشم.بهار گونه فرنوش را بوسید و گفت
حتما عزیزم منم همینطور.فرنوش به بهانه بوسیدن بهار کنار گوشش گفت
هوای این خان داداش ما رو هم داشته باش.بهار سری تکان داد و لبخند زد. فرهاد به بهار گفت
چند لحظه صبر می کنی من از مامان اینا بپرسم با ما میان یا خودشون تنها میان.باشه من بیرون منتظرت میشم.بهار بار دیگر فرنوش را بوسید و از در خارج شد. جمع پسرها او را با نگاه دنبال کردند.نیما گفت:حالا همه موبایلا سه روز آف آره؟ و پوزخند زد.مهران شانه ای بالا انداخت و گفت
چون برنده ای نداریم پس بازنده هم معنی نداره.کاوه گفت:بازم خودم یه عکس العنلی نشون دادم شماها که همه از دم بوق.مهران نگاهی به کاوه انداخت و گفت این پیانو زدن تو دکون مارو تخته کرد.

ادامه مطلب ...

رمان جدید و زیبایی از امیروزسافت به نام عشق اطلسی


کمی که زیر بارون قدم زدم قصد برگشتن داشتم حس ششمم قوی شده بود به سمت مسیر رفتم طوفان شدید آدمو از جا حرکت میداد دیگه ترسیده بودم خوب نمیفهمیدم کجا بودم صدای هیچ کسی رو نمیشنیدم چون همه از ترس خیس شدن فرار کرده بودن انگار هیچکس به نقش رنگین کمون بعد از بارون فکر نکرده بود ای کاش میشد بعد از تحمل شلاق بارون قشنگی رنگین کمان رو دیداما نمیشد ! به دیواری تکیه دادم و روی پاهام نشستم و گریه کردم بلند  راحت
شونه هامو گرفت و بلندم کرد و سر پا نگهم داشت! نمیدیدمش اما می شناختمش چنان محکم بازوهامو گرفته بود تو دستاش که نزدیک بود ضعف کنم با چشمان گریون نگاش کردم بدون اینکه بدونم چشماش کجاست! سکوت کرده بود و سکوتش منو میترسوند با اینکه عطر تنش رو می شناختم  اما برای لحظه ای ترسیدم  چشمام رنگ معصومیت رو باخت و رنگ وحشت به خودش گرفت متوجه شد و گفت :
- نترس ! منم!
بازهم نگاش کردم بی اختیار و معصوم ! نمیدونم چرا از اینکه اشکمو میدید خجل نبودم چقدر خوب بود  که میشد ببینمش و چشم تو چشماش بدوزم بدون اینکه از طرز نگاش بترسم بازوهامو رها کرد و با عجز و آروم گفت :
- اطلس؟!

نگاش کردم با صدایی ضعیف ادامه داد : هر موقع می خوای به من نگاه کنی عینک دودیتو به چشمات بذار
برای لحظه ای متوجه منظورش نشدم صدای قدم هاش نشون دهنده ی این بود  که چند قدمی از من فاصله گرفته کمی بعد به کنارم برگشت و گفت : همه جا لیزه و سر شده مواظب باش دستت رو بده من  تا خیالم راحتر تر باشه
بعد از کمی مکث دستمو حرکت دادم سریع دستمو گرفت و با خودش کشید انگار بار اولی بود که گرمتای دستشو حس میکردم چقدر قوی بود! چقدر گرم ! چقدر مهربون!
حس غریبی تمام وجودمو چنگ میزد خدایا چرا اینطور شده بودم ؟ چرا هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم ؟مثه عروسک کوکی تو دست کودک بازیگوش بی اراده به این طرف و اونطرف میرفتم رعد و برق سهمگین قدم هامو سنگین کرد بی اراده ایستادم از رعد و برق نمیترسیدم اما نمیدونم اون صدا چرا اینطوری ته دلمو خالی کرد ؟
- چرا ایستادی؟
جوابی ندادم ادامه داد: به اندازه ی کافی آب بازی کردی بیشتر از این دیگه سرما میخوری راه بیفت ببینم
هنوز اشک مهمون چشام بود نگاش کردم و گفتم : دلم میخواد بمونم  این بارونو دوس دارم
- اما؟!
- تورو خدا نگو اما  اجازه بده آخه اینطوری دلم وا میشه
سکوت کرد و با سکوتش رضایتشو اعلام کرد و دستمو کشید و گفت: بیا روی این نیمکت بشین من کمی اونطرفتر حواسم بهت هست
میدونستم می خواد تنهام بزاره تا راحتتر باشم اما گفتم: نرو داداش از اینکه پیشم باشی ناراحت نمیشم
کنارنم نشست و سکوت کرد من هم ساکت موندم خیس خیس شده بودیم بارون بهاری بالاخره تموم شد  بی اختیار سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:
- داداش؟!
بله؟

ادامه مطلب ...

رسیدن به کمال....

http://barrydean.files.wordpress.com/2008/02/father-and-son.jpg


در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود.
پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...

او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد. کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان. اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.  پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه.. اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد!  یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!

تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!  


بقیه در ادامه ی مطلب

ادامه مطلب ...

روانشناسی شخصیت

تست شخصیت فردی

 

این یک تست روانشناسی است که توسط زیگموند فروید طراحی شده . . .


به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

ادامه مطلب ...