ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بلاش چهارم پادشاه اشکانی قصد شکار داشت به نزدیکان خویش گفت برای شکار
آماده شوند چند تن از فرماندهان سراسیمه نزدیکش شدند و از پادشاه ایران
خواستند که از کاخ خارج نگردد بلاش پرسید مگر چه شده است فرماندهان گفتند
در نزدیکی جنگل ، مزارع گندم روستاییان دچار آتش سوزی شده و بیم آن می
رود که آتش به جنگل سرایت کند . بلاش گفت شما چه کرده اید ؟ فرماندهان سر
به زیر آورده و گفتند با آتش نتوان جنگیدن !
بلاش دستور داد همه فرماندهان و سربازان به کمک روستائیان بروند خود او نیز همراه آنها شد .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار ایرانی می گوید : فریادرس ! پاکزاد است ، او گوشش پیشتر تیز شده و آماده کمک رسانی ست .
پس از دو روز آتش فرو نشست جنگل بزرگی از آتش در امان ماند . بلاش پادشاه
ایران ، آخرین سرباز ! ایرانی بود که از میان خاکسترها به سوی کاخ
فرمانروایی باز می گشت . مردم روستا هنوز چشمشان را از پادشاه ایران بر
نداشته بودند که کیسه های گندم توسط سربازان در میان آنها پخش می شد .
برای بهتر باز شدن بلاگ توصیه میشود که از مرورگر fire fox استفاده شود